روزی پدری پسرانش را به بیرون برد.به هر کدام چوبی داد.همه شکستند.چوب ها را جمع کرد و باز هم شکستند پدر سپیدار به انها داد و همه شکستند.

پدر گفت:شاسکولا نشکنید میخوام بهتون درس بدم!